جدال
۲۸ تیر ۱۴۰۱
اخر شب بود.
میان چراغ مطالعه و تاریکی اتاق مجادله ای زیبا.
دوباره مدادم در دستم ولی ذهنم خالی و تهی...
انگار تمام اندیشه های امروزم که با خود تکرار کرده بودم و میخواستم درموردشان بنویسم از ذهنم پاک شده بودند!
یادم هست موقع رانندگی پشت ترافیک چیزی به ذهنم رسیده بود.
آری با خودم میگفتم چقدر جذاب است!
حتما میتوانم برایش چند سطری بنویسم.
جالب اینجاست که مکان و زمان در ذهنم جاری، ولی خود مطلب گم شده بود.
نیش خندم گرفت.
انقدر فرار...
شاید هم دلش نمیخواهد اسیر دفتر من شود و جایی خودش را در ذهنم مخفی کرده است...
شاید هم از این دنیا وهر انچه به ان مربوط میشود بدش می آید!
در کوچه پس کوچه های ذهنم عین مامور به دنبالش هستم، ولی نه، بد جور مخفی شده این تبهکار حرفه ای!