سوال
نزدیک به خانه مان بود.
هوا کاملا بهاری و آسمان هم کمی ابری.
نفس عمیقی کشیدم، سویچم را در کیفم گذاشتم. دستان کوچکش را گرفتم.
پیاده به راه افتادیم. در راه در مورد هر چیزی که میدید سوال میپرسید:
خط عابر پیاده ؟
چراغ راهنمایی ؟
بی آر تی ؟
تابلوی عبور ممنوع ؟
برگهای کوچک درختان که کی بزرگ میشوند؟
مثل همیشه برایش توضیح میدادم. قدری جلوتر رفتیم.
پیرمردی با لباس های ژولیده وچرک تا کمر خود را به داخل سطل زباله می کشاند.
چون قدش کوتاه بود، مجبور میشد زیادی خم شود تا چیزهایی که میابد را بردارد.
کم بودن وپراکنده بودن زباله ها نشان از آن بود که قبل تر کسی دیگر پاکسازیش کرده وبرای پیرمرد ژولیده چیزی باقی نمانده است.
آه کاش رامان در این مورد سوالی نپرسد.
خواستم مسیرمان را عوض کنم، اما مگر چیزی از نظر این وروجک پنهان میشد؟
نه!
رو به من کرد و گفت:
مامان مگر سطل آشغال پر از میکروب وباکتری نیست ؟
گفتم: چرا مامان کثیفه.
گفت: پس انگل هم دارد ؟
گفتم: اره پسرم.
گفت: مارو مریض میکنند؟
گفتم: اره خطرناک هستن!
مامان چرا پس اون اقا دست میزند؟ چرا انقدر نزدیک سطل رفته؟
آقای پاکبان لباس و دستکش هم ندارد؟
من ماندم و جوابی که برایم پر از درد بود.
دیدنش خودش رنج اور بود، چه برسد بخواهم آن را به کودکی شش ساله تشریح کنم.
آه خدایا چه جوری بگویم که غم عالم به سینه کوچکش نیاید.
دستم را محکم فشرد، منتظر جوابم.
جواب دادم:
این آقا کار بازیافت انجام میدهد، مثلا کاغذ وقوطی وشیشه وفلز وچیزهایی که قابل بازیافتن را به گونیش می اندازد وبه انبار بازیافت می برد. تا زباله هایمان کمتر شود.
ایستاد، سرش را برگرداند و دوباره نگاهش کرد، وگفت: پس مامان میشه تو زباله هایمان دستکش بذاریم؟
به مطب دکتر رسیدیم.
رفت روی میز کودک ومشغول نقاشی شد.
من ماندم و درد ورنج نگاه آن پیرمرد ژولیده که سفیدی موهایش زیر کلاه سیاهش همانند برفی سفید پاک بود.