جوانی
روی آینه به خودم نگاهی انداختم و طبق عادت ،دستی به روی موها و شالم کشیدم. آسانسور ایستاد. طبقه دوم ،خوش امدید.
خواهرم برگه های ازمایش را دستش محکمتر گرفت. با فشاری در راباز کردم.از چهره اش مشخص بود استرس دارد هرچند قبل تر از روی اینترنت جوابهارا چک کرده بودیم.
در مطب باز بود ومنشی با صدای بلند اسم ها را میخواند. تعدادی سر پا کنار در ورودی ایستاده بودن وکاملا مشخص بود کمی معطل میشویم.
گفتم: بذار من برم نوبت بگیرم.
سری تکان داد وخودش با صدای گرفته وبا ببخشید ببخشید گفتن وکنار زدن ادمایی که دم را گرفته بودند به داخل مطب رفت.
کنار اسانسور میان همهمه صدا ها چیزی به گوشم رسید. به طرف راه پله رفتم. صدا واضح تر شد. قوطی کفشی گذاشته بودن که وقتی درش را باز کردم جوجه طلایی شلوغ پرید بیرون. عاشقش شدم.
پیرمردی روی صندلی نشسته بود. عصایش را که با دو دست جلوی رویش گرفته بود، تکان داد وگفت برای یه پسر بچه است .رفته داخل.
جوجه را توی دستم گرفتم .سلام جوجو ،اینجا تنها موندی، این همه سر وصدا میکنی چی میخوای؟ گشنه ات شده ؟ سردته؟ مامانتم میخوای ؟ولی شرمنده اینجا هیچ کدومو نداری ومجبور به تحملی.
پیر مرد صدایش را با تک صرفه ای صاف کرد وگفت: بهونه گرفته بود. مامانشم اینو براش خریده تا راضی بشه دکتر معاینش کنه، هرچی نگاهشون کردم مشخص بود جوجه نگه دار نبودن وهمزمان لبخند تلخی زد.
جوجه را میان دو دستم گرفتم. گرمش که شد. خوابش برد. روی پله ها تکیه دادم به دیوار ، خبری از خواهرم نبود.
پیرمرد گفت: پاهام خیلی درد دارن، دکترم گفته دیگه کوه نرم ، اخه من روستایی کوه نرم مگه میشه ؟
بادقت نگاهش کردم صورت سوخته زیر افتاب و دستهای پینه بسته اش نشان میداد چقدر زحمت کشیده است.
گفتم خدا سلامتی دهد.دیگه کم کم باید بازنشست بشی.
به چشمانم خیره شد وگفت: زنم هم مریضه من هم بازنشست شوم نمیشود .انگار میخواست بگوید اسباب زحمت میشویم ولی ادامه نداد.
گفتم خدا بزرگ است. بیشتر رعایت کنید.
مظلوم نگاهم کرد، پر از درد بود. خواهرم با لبخند بیرون امد. جوجه را که تازه اروم گرفته .بود، داخل قوطیش گذاشتم.
گفتم خدا شفاتون بده، گفت خدا به جوانیت برکت بده