ترافیک

crowded street with cars passing by

در هیاهوی شهر، در یک عصر دوشنبه تکراری، روی خیابانی که هر ردیفش پر از ماشین بود، میان هوای دود الود، که اگزوز ها زحمتش را برعهده گرفته بودند، پنجره ماشینم را بستم تا سنگینی هوا دیگر سینه ام را نفشارد.

 به دور وبرم نگاهی انداختم.

 ماشین هایی را میدیدم که در رقابت برای جلو رفتن از هم دیگر بودند.

رانندگانی که هرکدام دردی داشتند، ولی دیگر الان دردشان رهایی از ترافیک بود.

ماشین ها به خود تکانی دادند وقدری به جلو رفتیم.

باز که ایستادم، در سمت چپم داخل خودرویی آلبالویی، دختر بچه ای که سرش را از پنجره ماشین بیرون آورده بود وموهای خرماییش زیرنور کم افتاب برق میزد، نگاهش به من خیره بود و سنگینی نگاهش مرا به سوی خود کشاند.

در عمق دیدگانش، شعر اخوان به یادم آمد.

 گویی واقعا در چشمان سیاهش ،هوا دلگیر، درها بسته، سرها درگریبان ودستها پنهان بود.

به رویش لبخندی زدم.

 لبخندی از ته دل که میدانم به دل کوچکش نشست و گونه های تپلش سرخ شد ومن غبطه خوردم به حالش.

 چه خوب که کودک است ونمی فهمد این دنیا را.

سرم را به راست برگرداندم.

راننده تاکسی با ماشین پیکان زردِ تقّ ولقش که صدای موتور واگزوز پاره اش از دور دست شنیده میشد به دنبال لقمه ای نان در آن سن و سال بود!

 انگار با خود ماشین، اوهم فرسوده شده…

صدای موزیک را بالاتر بردم تا نشنوم.

قطعا اگر میشد چیزی یافت که به چشمانم بزنم تا نبینم این آدمان و هرج ومرج دیده را حتما امتحانش میکردم.

هر چه مینگرم نمیبینم ادمی را که لذت ببرد از انچه خود ساخته…