کاش از من چیزی نپرسد

Girl sitting on a bench alone, watching the sea

جرینگ، جرینگ، اتاق را روی سرش گذاشته بود. دستم بهش نمیرسید، والا با یک مشت ساکتش میکردم. چون میدانستم احتمال درگیری هست. همیشه دور تر از تختم میگذاشتمش. با کششی به تنم نیم خیز شدم. چشمانم را مالیدم. تا خواستم از روی تخت بلند شوم؛ با حرص گفت: ماهرو! یکبار هم که شده منو قبل‌از خودت بیدار نکن. میدونی نمیتونی، بیدار بشی،کلاس اول وقت برندار. الان می‌بندم ابجی جونم .دهنشو کج کرد و باشکلک گفت: آبجی جونم و  دکمه خاموش ساعت را فشارد. صدای ساعت ادم را به هراس می انداخت ،که الان کلاس درست شروع می‌شود. کافی بود قدری دیر به کلاس می‌رسیدم  تا استاد علامت غیاب را برایم ثبت کند.

اتاقمان مشترک بود. من وخواهرم خورشید سه سال فاصله سنی داشتیم. کوچکتر که بودم. پدرم براثر بیماری سرطان فوت کرد. به سن دانشگاه که رسیدیم. مامانم تصمیم گرفت. هرچند شهریه دانشگاه ازاد بیشتر هم باشد، من وخواهرم هردو در شهرخودمان مقطع دانشگاه را سپری کنیم و کنار خودش بمانیم. به خاطر تامین شهریه درهر موردی صرفه جویی میکردیم . هر دو خواهر تلاشمان این بود از درسی حذف یا مردود نشویم.

ایستگاه تاکسی رو به روی خانه مان بود. بدو بدو خودم را به ایستگاه رساندم. همزمان  که راه میرفتم  دکمه های مانتو و مقنعه‌ام را مرتب کردم. زیر لب غر می‌زدم، صبحانه نخورده و این همه استرس به ده دقیقه خواب بیشتر می ارزد یا نه.

همیشه ساده لباس می پوشیدم و هیچ ارایشی نداشتم. البته خودم خیلی دلم میخواست مثل همکلاسیهایم اصلاح صورت و ارایش داشته باشم ولی قانون مامان برای سال اول دانشگاه بود.

نسیم خنک صبحگاهی و خیس بودن سنگفرش خیابان نشان از ان بود که دیشب باران دل انگیزی باریده است ،ومن خوشخواب صدای غرش آن را روی پنجره اتاقم نشیده ام. زیر درختی که جلوه گر پاییز بود.ایستادم، برگها منقش شده بودند، به قرمز، زرد و نارنجی از  هیچکدامشان  صدایی درنمی‌آمد و محکم همدیگر را بغل گرفته بودند تا اسیر رقص باد نشوند. با خیس شدن لباسهایم افکارم پاره شد. اه ماشین عوضی ، تمام اب وگل چاله را روی لباسم پاشید. نه با این وضعیت نمیشود، جایی رفت . بدو بدو به خانه برگشتم.

مامان مامان، ببین چی شدم، حالا من چی بپوشم؟

+مگه لباس دیگه ای نداری ،عوض کن خوب، چرا اینشکلی شدی؟ برات لقمه بگیرم ؟

-نه مامان زود باید برم. ماشین عوضی آب چاله رو پاشید روم. دیرمه. آخه الان وقت خراب شدن ماشینه ؟

کمد لباساها را باز کردم، کت چرم سفید را برداشتم با مانتو وشلوار مشکی، داشتم کتونی سفیدم را می‌پوشیدم ،که مامان گفت :بیا لقمتو بگیر، تو این هوا کتونیِ سفید،دوباره برمی‌گردانتت خانه، نگی نگفتم!

-اخه دیرم شده، چیز دیگه ای پیدا نکردم .

ساعتمو چک کردم. ده دقیقه مانده بود به هشت. توی دلم باز اشوب شد با خودم دعا کردم. کاش استادم تصادف کند، نه خیلی خبیثانه است. باشه پس حداقل ماشینش پنچر شود. اره این خوب شد. حالا هر چی! کاش قبل از من سرکلاس نرسد. لبخند شیطنت آمیزم همراه شد با گاز بزرگی که عین بچه ها از لقمه توی دستم گرفتم. طعم مربای هویج وکره همیشه برایم دل انگیز بود. به ایستگاه که رسیدم، نه اتوبوس بود نه تاکسی، خیابان باز خلوت بود. دیگر به برگهای برهم تنیده نگاه نکردم مواظب بودم کتونی سفیدا من را دوباره به خانه برنگردانند. چشهایم به خیابان بلند وپهن خیره ماند. از فرط استرس به ساعت هم نگاه نمیکردم. از دور آژانسی دیدم، دستم را بلند کردم. بهم نزدیکتر شد. دیدم مسافری دارد. ای به خشکی شانس ،با صدای بوق ودنده عقب، فهمیدم برای من نگه داشته است. در تاکسی برایم باز شد، نگاهم به چشمهای مشکیش خیره ماند. پوستش سفید و حرکت لبان قرمز زیر ته ریش کوتاه مردانه اش، من را خیره تر کرد، حرف میزد ولی نمی‌شنیدم. با صدایی که کمتر از داد زدن نبود گفت :سوار شو دیگه دیر شد .مگه ساعت هشت کلاس نداری ؟

بی اختیار سوار شدم ،سلام دادم، به حالت خجالت سرمو پایین نگه داشتم .انگار همون ادم چند دقیقه پیش که داشت با چشمانش کل جزع جزع صورتش را اسکن میگرفت، من نبودم .کیفم را باز کردم ،یک پنج هزاری توی دستم جلو بردم. راننده نگاهی به دستم و پول انداخت. گفت :حساب شده است. شرمگین سر چرخاندم به سمتش، نگاهش کردم .خیلی مودبانه خودش را به سمت در چسبانده بود تا من راحت بتوانم بنشینم .

انگار منتظر حرکتی از طرف من بود تا سکوت را بشکند. پرسش گر نگاهش کردم .

گفت: چندباری توی دانشگاه دیدمت. با لبخند شیرینی ادامه داد: من امیر شاهرودی هستم. دانشجوی سال اخر رشته روانشناسی.

گفتم، ممنونم منتظر تاکسی بودم.نگاهم به نگاه راننده تاکسی که از اینه جلو خیره به ما بود قفل شد. چروک های پیشانی و دور چشمانش حکایت ها داشت. به دانشگاه رسیدیم. تاکسی ایستاد. من با عجله و بدون اینکه منتظر پیاده شدن امیر از تاکسی بشوم؛ یا اصلا خداحافظی یا تشکر کنم، پیاده شدم. مثل دیوانه‌ها خودم‌ را به کلاس رساندم. وقتی در را بازکردم، نفس عمیقی کشیدم.انگار دعایم برای پنچر شدن چرخ ماشین استاد، مستجاب شده بود. کنار دوستم زهرا در ردیف اول کلاس نشستم. کل روز در خیالم فقط امیر بود. نگاهش ،حرکت لبانش, پیراهن کرم و بارانی بلند سرمه ای رنگش، اصلا تمامش برایم جذاب بود. سعی کردم به خودم بیایم. به خودم بدو بیراه هم گفتم. خودم را بی جنبه هم خطاب کردم، ولی این امیر بود، که تو ذهنم تو قلبم برای خودش جا خوش میکرد؛ و من با حضورش سرجنگ داشتم. هم برایم عذاب اور بود و هم خوشایند.خودم هم نمی‌دانستم با خودم چند چندم.

کل اون روز تمام سعیم این بود ذهنم را درگیر کاری کنم، انگار اگر به استادم بیشتر توجه کنم، یا بدون امادگی برای حل مسئله پای تخته بروم و تراز‌نامه و سود وزیان را حساب کنم امیر از ذهنم پاک میشود،ولی زهی خیال باطل .

زهراگفت: ماه رو، گشنمه ,بیا بریم نهار بخوریم، نیم ساعت وقت هست .

+اصلا میل ندارم خودت برو

-تبم که نداری، دستشو پس کشید و مجدد پیشم نشست.

زهرا که زیر چانه اش را به حالت تعجب میخاراند دوباره گفت: ماه رو! گشنه اش نیست، تشنشم نیست، تو محوطه هم نمیاد، از صبح هم کم حرف میزند، بنظرم چیزیت شده! زود باش بگو ؟

+نه خوبم، فقط خواب الودم. دنبال بهانه‌ای برای فرار بودم، فرار از چی خودم هم نمیدانستم.

بلاخره  کلاس های اون روز هم تمام شد و زهرا پا به پای من توی کلاس ماند. وقتی به خانه رسیدم، از اینکه مجبور نبودم کتانی سفیدم را بشورم خوشحال شدم. هوا هنوز هم ابری بود. باران هم با ناز هر دم قدری می‌آمد و بند می‌شد. انگار آسمان هم از دلم باخبر شده بود .

مامان، مامان :شام چی داریم ؟

_ هنوز عصرِ، به فکر شامی شیکمو، ماکارونی نهارت مونده، روی گازِ،گرم کن بخور.

عینکش را روی صورت جابه‌جا کرد،روی مبلِ کنار بخاری ، کتابش را باز کرد. مشغول خواندن شد. عینک را فقط زمان مطالعه میزد. چون سن کم ازدواج کرده بود، بیشتر شبیه سه خواهر بودیم تا مادر و دو دختر، اسم ماکارانی به گوشم که رسید، کل اتفاقهای روزم را فراموش کردم. تازه یادم افتاد، چقدر گرسنه‌ام و دوباره به جنب وجوش افتادم.

- خورشید ماشین درست شد ؟

- اره ظهر تحویل گرفتم

- کی میبری کافه ؟چند روزِ خانه نشین شدیم .

_ تا ساعت هفت درس دارم بعدش،برویم ؟

- باشه ، خوب میشه.

_ زمزمه وار تکرار کرد: انگار نه انگار الان رسیده وخسته است، نه به اون کسلی صبح، نه به این جنب وجوش الان.

بوی ماکارونی خبر از گرم شدنش را میداد. با اب و تاب کوهی قرمز از رشته های خوشمزه روی بشقابم چیدم. به میز نرسیده و ایستاده، رشته ها رو با مکشی بالا میکشیدم وهرچقدر زمان کمتری برای این کار سپری میشد، خوشحال تر میشدم. انگار قرار بود توی کتاب گینس اسمم به عنوان مکنده ماکارونی ثبت شود .

خورشید،سویچ ماشین را در دست چرخاند. برق چشمانش همیشه گیرا بود. صورت تپل و گونه‌های برجسته ای داشت. وقتی رژ صورتی میزد، جذاب تر میشد. برخلاف اون من قدم بلندتر، پوستم گندمی و چشمانم ریزتر بود. ولی در کل مشخص بود که خواهریم.

یک هفته بود، تو مکانیکی مانده بود، وقتی دیدمش؛ میخواستم مثل ماشین عروس گل اراییش کنم. از بس که دلم برایش تنگ شده بود؛ رو به رویش ایستادم دختر قرمز خوشکلم چقدر خوب شد به خانه برگشتی، سوار که شدم احساس کردم او هم دلش برایم تنگ شده و من را محکم روی صندلیش در اغوشش می کشاند .

خورشید سرش را کج کرد وگفت: میشه بذاری یه آهنگ بخونه ؟

- نه این غم وغصه‌ها چین گوش میدی؟ دکمه‌ها را بالا پایین کردم تا به یک موزیک شاد رسیدم .

وارد کافه شدیم، بوی قهوه وسیگار همیشه برایم جذاب بود، موزیک ملایمی درحال پخش بود واکثر صندلی ها پر،

-چی میخوری ؟

- با لبخند گفتم، همان همیشگی

تو این هوا !؟

من :آره دوست دارم خوب. میخوای برم یه میز اون طرف تر بشینم؟ آبرو داری کنم.

خورشید : نخیر بیا بشین لوس نشو . انگار جای دیگه ایم هم هست!

درحال نشستن صدای آشنای صبح توی گوشم پیچید. سست شدم.سرم را چرخاندم. پشتش به ما بود ولی همان کت بارانی سرمه ای که انداخته بود روی پشتیِ صندلی بغلش، خودش گواه می داد. آره امیر اینجاست. صندلیم را جا به جا کردم. طوری که موقع رفتن از پشت سر من را نشناسد. ومن خودم را به ندیدن زدم. ولی مدام گوشم و حواسم پرتِ اون بود. برایم عجیب بود. امیر را تا بحال این کافه ندیده بودم. اصلا توی دانشگاهم متوجه‌ش نبودم کلا مشغول درس وهدفم، پیشرفتم ونصیحت مامانم که میگفت : «عاشق نشوید فعلا برایتان زود است.

هروقت به اهدافتان رسیدید آن زمان یکی را انتخاب کنید وبه فکر عشق وعاشقی باشید»بودم. از طرفیم چون شهرمان کوچک بود وپدر وبرادر بزرگ نداشتیم کلا میترسیدم وارد حاشیه شوم وخودم را بی پناه حس کنم. بستنیم که حاظر شد، مثل قبل از خوردنش لذت نبردم. خورشید با لبخندی گوشی اش را نگاه کرد.

+کی بود ؟چی بود ؟ رنگت باز شد!

-کلاس صبحمون کنسل شد .

- آره دیگه وقتی خودشان نمی توانند برسانند، راحت کنسل میکنند. وقتی ما نمی‌توانیم برویم سر کلاس، حذف میشویم به همین راحتی .

_آره اونا استادن وما دانشجو باید بتوانیم

+ولی ظلمه خوب ،حداقل حذفمان نکنند

-آخه حذف نکنند، تو صبح با توپ وتفنگ هم بیدار نمیشوی تا در کلاس حاظر شوی.

خندهَ بلندی سر دادم حرف حق جواب نداشت. اکثر نگاه‌ها به سمت ما چرخید. سری تکان داد و گفت: باز شروع کردی، یه کم متین باش .

سرم را بالا وپایین دادم وگفتم: من که متینم اینا ندید بدیدن

+خوب میدونم تو برا جلب توجه این طور رفتار نمیکنی ولی کسانی که نمیشناسنت در موردت جور دیگه فکر میکنند

+فکراهاشان پیشکشِ خودشان من همینم، آزاد، راحت ورها

لحنش عوض شد وبه حالت دلجویانه گفت: آره خواهر کوچولوی من همیشه بخند و به خاطر کسی عوض نشو.

با صدای کشیده شدن صندلی متوجه شدم امیر و دوستانش قصد رفتن دارند. سرم را به سمت پایین انداختم. سر گرم گوشیم شدم. امیر نزد صندوق رفت.سر بلند کردم و از پشت سرش نگاهم خیره ماند به قد وقامت مردانه اش.

قهوه اش را سر کشید و با دست علامت داد آهای کجایی

من با سر علامت دادم و گفتم:اونو ببین

آخه سر برگردانم بد میشه ، گوشیشو به حالت سلفی گذاشت و خیره به دوربین و پرسش گر گفت :اونی که سرمه ای پوشیده ؟

آره صبح منو رسوند دانشگاه

غورت اب توی گلوش پرید. با صدای سرفه‌های خورشید. امیر به سمت ما امد.

-سلام خوبی ؟

- هول از روی صندلی بلند شدم وگفتم سلام ممنونم همزمان خودم را خم کردم و وسط شانه‌های خورشید را با کف دست کوبیدم.

ماهرو! سرفه ندارم .نزن ،بهترم .

امیر با نیشخند رو به خورشید گفت: خدارو شکر خوبید ؟

-آره مرسی

همچنان هول گفتم: از اینکه صبح منو رسوندید ممنونم

امیر همچنان خنده رو گفت: نه اشکالی نداره فهمیدم دیرت شده است. سپس با اجازه ای گفت و از میز ما دور شد. دوباره به صندلیم تکیه دادم اون از کجا میدونست من دیرم شده یا استادم به حضور غیاب حساس است غرق در افکارم بودم .

ماه‌رو میدونی! همه همکلاسیام تو نخ امیر هستند.

- جدی، چرا اونوقت ؟

_ چون هم جذابِ هم درس خونه باهوشه وهم سرشناس.با استادا هم رابطه‌اش خوبه؛ حالا چرا سوار ماشینش شدی، مامان اگه بفهمه پوستت کنده شده .

- نه اونجوری که تو فکر میکنی نیست. دستم را برای آژانس بلند کردم، دیدم مسافر دارد، داشتم نا امید می‌شدم که امیر به راننده گفته بود نگه دارد. وقت نداشتم مجدد منتظر بمانم و تاکسی دیگه ای هم نبود .

باشه دیگه تکرار نشود (با حالت تاکید)

انگشتانم را تو هوا بالا بردم. گفتم قول قول.

_حالا یه کم حرف بزن حالم عوض بشه

نخیر، مگه من میمونم یا دلقک؟

- هیچکدوم بانمک خودمی .

ولی کسانی که نمیشناسنت در موردت جور دیگه فکر میکنند

+فکراهاشان پیشکشِ خودشان من همینم، آزاد، راحت ورها

لحنش عوض شد وبه حالت دلجویانه گفت: آره خواهر کوچولوی من همیشه بخند و به خاطر کسی عوض نشو.

با صدای کشیده شدن صندلی متوجه شدم امیر و دوستانش قصد رفتن دارند. سرم را به سمت پایین انداختم. سر گرم گوشیم شدم. امیر نزد صندوق رفت.سر بلند کردم و از پشت سرش نگاهم خیره ماند به قد وقامت مردانه اش.

قهوه اش را سر کشید و با دست علامت داد آهای کجایی

من با سر علامت دادم و گفتم:اونو ببین

آخه سر برگردانم بد میشه ، گوشیشو به حالت سلفی گذاشت و خیره به دوربین و پرسش گر گفت :اونی که سرمه ای پوشیده ؟

آره صبح منو رسوند دانشگاه

غورت اب توی گلوش پرید. با صدای سرفه‌های خورشید. امیر به سمت ما امد.

-سلام خوبی ؟

- هول از روی صندلی بلند شدم وگفتم سلام ممنونم همزمان خودم را خم کردم و وسط شانه‌های خورشید را با کف دست کوبیدم.

ماهرو! سرفه ندارم .نزن ،بهترم .

امیر با نیشخند رو به خورشید گفت: خدارو شکر خوبید ؟

-آره مرسی

همچنان هول گفتم: از اینکه صبح منو رسوندید ممنونم

امیر همچنان خنده رو گفت: نه اشکالی نداره فهمیدم دیرت شده است. سپس با اجازه ای گفت و از میز ما دور شد. دوباره به صندلیم تکیه دادم اون از کجا میدونست من دیرم شده یا استادم به حضور غیاب حساس است غرق در افکارم بودم .

ماه‌رو میدونی! همه همکلاسیام تو نخ امیر هستند.

- جدی، چرا اونوقت ؟

_ چون هم جذابِ هم درس خونه باهوشه وهم سرشناس.با استادا هم رابطه‌اش خوبه؛ حالا چرا سوار ماشینش شدی، مامان اگه بفهمه پوستت کنده شده .

- نه اونجوری که تو فکر میکنی نیست. دستم را برای آژانس بلند کردم، دیدم مسافر دارد، داشتم نا امید می‌شدم که امیر به راننده گفته بود نگه دارد. وقت نداشتم مجدد منتظر بمانم و تاکسی دیگه ای هم نبود .

باشه دیگه تکرار نشود (با حالت تاکید)

انگشتانم را تو هوا بالا بردم. گفتم قول قول.

_حالا یه کم حرف بزن حالم عوض بشه

نخیر، مگه من میمونم یا دلقک؟

- هیچکدوم بانمک خودمی .

به خانه برگشتیم .هوا خیلی وقت بود؛ در اغوش تاریکی فرو رفته بود. روی تختم، روبه‌روی آسمان بی انتها که قابی کوچک از آنْ، ازآنِ من بود، روی قرص ماه، صورت امیر نقش بست. آنچنان خیره به صورت ماهش بودم. گذر زمان را حس نمیکردم. چراغها خاموش شدند. تنها روشنایی من ماه من بود. تکه ابری نزدیکتر شد اَبروان درهم آمیختهٌ ابرسیاه وسفید، لحظه ای من را به یاد اخم پدرم انداخت. وقتی روی ماه را کامل گرفت. داشت به من قدرت نمایی می‌کرد. چشمهایم را بستم، تا خوابم ببرد. دیگر جرات نکردم به آن ابر و تصویر ماه و تصور فکر کنم.

برخلاف دیروز هوا کاملا افتابی بود. درختهای حیاط دانشگاه زیر رحمت نور خورشید، درخشان‌تر شده بودند. همین که وارد سالن شدم. امیر را دیدم. با دوستانش جلوی در کلاسم مشغول صحبت بود. با خود گفتم، چرا وقتی کسی توی ذهنت هی تکرار میشود، زود زود مشرف به دیدارش هم می‌شوی؟ یعنی ممکن است از عمد اینجا ایستاده باشد، تا من را ببیند؟ به خودم آمدم و نوک زبانم را گاز گرفتم، لبخندِ پهن، روی صورتم جمع شد. دم در کلاس جوری ایستاده بود که قبل از ورود چشم توی چشمش شوم. راه فراری نبود. با تکان دادنِ سرم به نشانه سلام، وارد کلاسم شدم .

بعد از پایان کلاس با زهرا به محوطه رفتیم. چشم، دواندم، دوست داشتم، باز ببینمش، ولی امیر آنجا نبود. از ندیدنش کسل شدم. کل روز بیحوصله ماندم. انگار حالم متصل بود به امیر را از دور دیدن.

روزها در پی هم میگذشت. امیر بجز نشان دادن خودش و یک کلمه سلام، با من حرفی نمی زد. درواقع من تمام ذهنم درگیر امیر بود. از اینکه میدیدم دخترهای دیگر برایش عشوه می‌ایند یا می‌شنیدم ،پرو پرو بهش پیشنهاد دوستی میدهند، به سرحد انفجار میرسیدم و دلم میخواست بروم و پوست تک تکشان را بکَنم .

بعد از تمام شدن امتحان آخرم، با قدم های کوچک، ترسون و لرزون از در دانشگاه بیرون امدم. برفهای سفید هم از سرما به خودشان لرزیده بودند. محکم تنگِ هم روی سنگفرش خیابان تبدیل به یخ شده بودند. منو چکمه هایم میترسیدیم .از اینکه بخوریم زمین و تا قیامت اسباب خنده بچه های دانشگاه شویم.کنار خیابان ایستادم. منتظر تاکسی شدم، به دور وبرم نگاهی انداختم، هوا رو به تاریکی میرفت صدای کلاغ‌ها، رد‌پای سگهای ولگرد روی برفها خوف برانگیز شده بود.به تنم دوباره لرز افتاد. تشخیص ندادم از ترس بود یا از سرما؟ متوجه شدم ماشینی با زنجیر چرخ نزدیکم میشود. زیر چشمی نگاهی انداختم . کاش تاکسی باشد. پژو اردیِ مشکی بود .اه الان اگه از سرما نمیرم حتما طعمه سگها میشوم. ماشین کنارم ایستاد. قدری جلوتر رفتم. ماشین همپایم جلو اومد .آب دماغم را بالاکشیدم و آماده شدم برای برخوردی تند با مزاحم خیابانی،که جمله‌ها بیرون نیامده در دهانم ماسید. امیر شیشه ماشین را پایین کشید.

_ بیا سوار شو، فکر نکنم تاکسی گیرت بیاید

باز به دور وبر نگاه کردم. جز سفیدی برف وقرمزی نور خورشید چیزی نبود. بین دوراهی سوار شدن و رد شدن از کنارش مانده بودم

مجددگفت: معطل چی هستی ،بیا بشین.

دلم همچین هولم میداد، که دیگه چی میخوای ولی ذهنم از ترس مامان پا فشاری میکرد که سوار نشو. با ترس دستگیره در پشتی را گرفتم. با کششی به خودش، در جلو را باز کرد و گفت: اونجا وسایل هست، لطفا بیا جلو بنشین

خودم را روی صندلی نزدیک در مچاله کردم ، صدای پخش را قدری بلند کرد. صدای استاد شجریان بود. من تازه یادم افتاد سلام ندادم حتی کلمه ای باهاش حرف نزدم .دست وپامو گم کرده بودم وزیر زبانم به خودم دیوانه ای گفتم .با لرز وهمزمان با بالا کشیدن دماغم گفتم سلام خوبی ؟

گونه هایم زیر بر انداز نگاهش سرخ تر شد. شروع به حرکت کرد.بخاری ماشین را بالاتر برد ،با لبخند گفت: قندیل دماغت اب شد؟

دماغمو لمس کردم .هر دو خندیدیم .

_دختر چرا شال‌گردن نبستی ؟

- دو امتحان همزمان داشتم.استرس زا بود.

_هرچی، باید مواظب خودت که باشی .امتحان آخرت بود

- بله ،شما چی،خیلی مونده تموم بشید؟

-من دیروز تموم شدم ،امروز هم کاری من را توی این برف کشوند اینجا

- آها موفق باشید

_ممنونم موفق که میشویم، هردوتامون

تمام جملاتش به دلم مینشت هرچند تا حالا همچین مکلامه ای هم با هم نداشتیم .

با صدای پخش تکرار کرد :

جاه وجلال من تویی

ملکت ومال من تویی

آب زلال من تویی

بی تو بسر نمیشود

خمر من !خمارمن!باغ من وبهار من!

خواب منو قرار من بی تو بسر نمیشود

راه دماغم باز شد. بوی عطر تلخش تا مغز استخوانم رفت .سرم را چرخاندم و چشم تو چشم شدیم .چقدر نگاهش برایم التیام بخش بود .چطوری این همه زیبایی در چشمانش جا گرفته بود .چرا برعکس من این همه صبور بود ؟ رشته افکارم با سوال میتوانم شماره تماست را داشته باشم،پاره شد. ضربان قلبم بالا رفت و نفسهایم کوتاه و پیاپی ،با تته پته گفتم:بله وشماره ام را خواندم. موبایلش دستش بود. بدون وارد کردن عددی بهم تک زنگی زد. دوباره چشم تو چشم شدیم .با هر نگاهش مکالمه ای عمیق بینمان صورت میگرفت ومیتوانستم به عشقی که در درونم جولان میدهد اعتراف کنم .

_ماهرو نمیخواستم حواست از درسهایت پرت شود، به خاطر همین منتظر شدم تا امتحان آخرت ؛چشمکی زد و ادامه داد، مخاطب خاصم میشی؟

گفتم من آخه من!

باشه خودت را اذیت نکن ، الان چیزی نگو، یه کم درمورد پیشنهادم فکر کن و بعدا جوابم را بگو .

نزدیک خانه مان کنار ایستگاه بودیم، میشه لطفا نگه داری از اینجا خودم بروم بهتر است. باشه ای گفت و ماشین را نگه داشت . مواظب باش زیبا رویم، هوا تاریک شده است.

- لبخندی روی لبانم نقش بست. دستت دردنکند، حتما، نگران نباش خانه امان نزدیک است ،تو هم مواظب خودت باش .تا بعد

امیر دستش را به سمتم دراز کرد وگفت تا بعد

هول شده بودم .توی دلم غوغا بود . خنده روی لبانم وصورتم گل از گل می‌شکفت. هوا گرگ ومیش بود .سردهم نبود ،گویی پشتم به کوهی از اتش نشان گرم شده بود . دیگرمنو چکمه هایم از هیچ چیزی نمی‌ترسیدیم .کلید را از داخل کیفم برداشتم .در را که باز کردم، پشت سرم را نگاهی انداختم. منتظر مانده بود تا به خانه رسیدم .

مامان با تلفن حرف میزد و خورشید هم پای تلویزیون بود .پرسید امتحانات چطور شد ؟

- دوتاشون را نوشتم ده دقیقه هم وقت اضافی بهم دادند، نفر آخری که از دانشگاه درآمد من بودم.

-خواستم دنبالت بیام ولی ، مامان گفت خودت هم توی برف گیر می کنی، أه باید زنجیر چرخ بگیرم.

من:آره پیامت را دیدم

_تاکسی زود گیرت آمد؟

رنگ به رنگ شدم واز اتاق به حالت داد گفتم آره

هنوز لباس هایم را عوض نکرده بودم. اولین پیامش امد. «سلام مجدد من امیرم »

دلم میخواست بنویسم ،سلام امیرم خیلی وقت است توی دلم خانه داری ،ولی خوب آبرو داری کردم و نوشتم« بله از آشناییتون خوشبختم »به خودم خندیدم و تشر زدم تو کی انقدر با ادب بودی اخه ! پیام دومش هم آمد

«متولد دوم مهر 63 هستم از علاقه‌مندی‌هام موزیک سنتی کتاب فلسفی است، یه خواهر بزرگتر ویه داداش کوچیکتر دارم واگه سوالی داری بپرس »

کلی سوال تو ذهنم بود، اینکه از کی به من حس دارد؟شماره من را از کجا آورده؟ این همه شاخ وداف دانشگاه تو نخش هستند، چرا من؟

وقتی سرم را بلند کردم با نگاه متعجب مامان رو به رو شدم .پرسید: امتحانت چطور شد؟

- تخصصیم خوب شد ولی وصایای امام را کامل نرسیدم بنویسم .صدای پیامک گوشیم باز آمد و من گوشی را به حالت سکوت گذاشتم ، اما مگر چیزی یا حرکتی از چشم مامان پنهان می ماند؛ نه امکان نداشت .همیشه منتظر میشد تا خودمان اتفاقات را براش تعریف بکنیم. البته حرفهای من همیشه کوتاه وتکراری بودند، چون اتفاق خاصی برایم نمی افتاد، واین بار اولم بود که میخواستم رابطه ای عاشقانه شروع بکنم .

مامان از اشپزخانه صدایم زد.بیا شام آماده است .

- میل ندارم .دیشب کلی نخوابیدم بذار امشب جبران کنم .

دراز کشیده گوشیم را چک کردم. دو پیام از امیر داشتم. اگر از ترس لو رفتنم پیش مامان نبود، اون پیامک‌ها را همان موقع شستن دست و صورتم نگاه میکردم. نوشته بود «روز اولی که برای ثبت نام امدی، دیدمت، ازسادگی وشاد بودنت خیلی خوشم آمد، مشخص بود هدف داری، البته اول از ظاهرت وبعدا هم اخلاقت بیشتر خوشم آمد» داشت جواب سوال‌های ذهن من را می‌نوشت. وای این ذهن من را میتواند بخواند، آن هم از دور؟ نه بابا فکر نکنم، به پیشانیم زدم و بلند گفتم عجب منم ساده لوحم.

در جواب نوشتم «از اینکه به من لطف دارید ممنونم، خیلی خوشحالم، که با شما آشنا شدم»

چقدر کتابی نوشتم. کاش یکی بود میتوانستم ازش مشورت بگیرم یا براش تعریف کنم. چرا انگار بلد نیستم با او هم مثل همه رفتار بکنم. به خورشید بگویم. یا نگویم بین دوراهی بودم. نه به کسی چیزی نمیگویم. این هم راز دل من شود. کم کم با صمیمیتی که امیر در حرفهایش,داشت توانست یخ بین من وخودش را آب کند و رابطه‌ی ما عمیق‌تر شد. حرفهایش،هدف هایش، تشویق هایش، همه وهمه برایم زیبا بود. برای هر کاری باهاش مشورت می‌گرفتم.

حتی کتابهایی که قصد خواندنشان را در ایام فراغت داشتم. با حوصله و علاقه درمورد هر چیزی توضیح میداد.

یک هفته از آخرین امتحانم میگذشت. بدجور دلم هوایش را کرده بود. به شهر خودشان برگشته بود و با ماشین حدود یکساعت ونیم راه بود. دلم نمی آمد اسرار به امدنش کنم .

ساعت هشت صبح بیدار شدم . سماور را روشن کردم. رفتم از سرکوچه نان بربری تازه با پنیر لیقوان خریدم. آب داغ که روی دانه‌های سیاه چای جاری شد. چنان عطری در فضا پخش کرد. که دل هر رهگذری را به وجد میآورد. میز را با حوصله چیدم. پیام داشتم.فکر کردم امیر است. ولی زهرا بود. نوشته بود. «خوشخواب بیدار شدی بزنگ» بلافاصله زنگ زدم.

سلام به به کلاس نداشته بیداری؟

+لوس نشو چه خبر خوبی؟

-دانشگاه آمدم ، سایت خراب شده است، نمره‌ها را به پانل زنند

+وای اول نمرات من را بخوان

-نگاه کردم، استرس نگیر باشه، همشونو خوبی و دونه دونه نمراتم را  خواند

+حالا خبر هم بگیر ببینم ثبت نام کی هستش

-چون میدانستم میپرسی،پرسیدم، هفته بعد از شنبه

تلفن را که قطع کردم پیامک امیر آمد

«سلام من امدم دانشگاه می‌آیی ببینمت» دلم باز غنچ رفت. این بشر تمام ذهن من را میدانست. نوشتم «تا نیم ساعت از خانه در می‌آیم»

پیام آمد«بیام دنبالت» نوشتم «نه خودم میام»

مامان وخورشید بیدار شده بودند. از دیدن میز صبحانه آماده یکه خوردند. اخمی به ابرو اوردم وگفتم چیه خوب به من نمیاد. همگی بلند خندیدیم.

مامان، من باید بروم دانشگاه نمره‌ها را به پنل زدند.

خورشید داشت سینی چای را میگذاشت،گفت اره چند روزه سایت قاطی کرده ،نمرات منم ببین

مامان روی صندلی صاف نشست. گفت باشه حالا عجله نکن،این همه زحمت کشیدی بیا خودت هم صبحانه ات را بخور. انقدر اشتقیاق دیدن امیر را داشتم تا سه روز هم میتوانستم چیزی نخورم.

لقمه‌ای پنیر با چای شیرین خوردم .

از حیاط دانشگاه که وارد شدم. پیامکش آمد. نوشته بود«بیا محوطه فضای سبز »

راهم را به سمتش کج کردم. روی نیمکتی که آب راه‌های برف از زیرش درجریان بود لم داده بود. با چشمان بسته گفت آمدی؟ اره از کجا فهمیدی؟ حست میکنم ماه رو .

سر درنیاوردم چه میگوید. ولی خوشم امد. نزدیکش شدم. روی نیمکت چوبی درکنارش نشستم. ندانستم نیمکت از حضور امیر گرم شده است، یا زیر خورشید زمستانی حمام آفتاب گرفته .هرچه بود. خوب بود. بوی عطر تلخش باز به دلم نشست و چنان نفسی کشیدم .تمام درونم لبریز شود از  عطرش. چرا وقتی پیشش هستم کم حرف میزند، چرا نگاهم نکرد، صورتش را برانداز کردم. پولیور کرم با شلوار کتان قهوه ای وکاپشن قهوه ای پوشیده بود .تو دلم گفتم چقدر همه چی بهت میاد. برگشت نگاهم کرد. لب زد: مرسی تو همه چیز را زیبا میبینی

داشتم از تعجب داشتم شاخ در می اوردم واقعا من ساده لوحم،یا امیرغیر عادی بود.

-ماه رو چقدر دوستم داری؟

+خوب اقا تو که ذهنم را تمام وکمال میخوانی، حالا دلم را هم بخوان

-اخه هنوز بهم نگفتی اندازه ‌اش را

با خجالت لپاهایش را گرفتم و جواب دادمش به اندازه کهکشان‌ها

به چشمای هم خیره شدیم اولین بار بود صورتش را لمسش می کردم. دستهایم روی گونه هایش خیال جدایی نداشتند. دلم میخواست زمان تا ابد درهمان حال باقی می‌ماند. این همه عشق وشیدایی در وجود من، برای خودم هم قابل هضم نبود. آروم کف دستانش را روی دستانم گذاشت و گفت: چقدر خوب شد دیدمت. محکم دستهای هم را گرفتیم. همه جا ساکت بود وتنها صدای نفس های شمرده شمرده امیر با صدای آبراه‌های برف ادغام شده بودند، که برای من دلنشین ترین آهنگ هستی بود.

بلاخره آخرین روز تعطیلات میان ترم هم به سر آمد. حدود دو هفته از شروع رابطه من وامیر می‌گذشت. به خودم که نگاه میکردم در عرض این مدت کوتاه چقدر تغییر کرده بودم واین تغییرات انگار برای مامانم هم خوشایند بود. بنظرم حدس زده بود وارد رابطه عاطفی شده ام ولی به روی خودش نمی‌آورد.

کتابم را بستم. غرق در عشق آرمند به مارگریت شدم (کتاب رمان مادام کاملیا) چقدر بد که مارگریت مرد. کاش بین عاشقان شکاف مرگ نباشد. خدا نکند. حتی تصورش هم دردناک است.

به امیر پیام دادم «رویای واقعی دنیای من، همیشه دلم میخواست عشقی مثل الان را تجربه کنم. چه خوب شد،آمدی. امید وارم الان خواب باشی. میدانم کلی خسته شدی و لطفا صبح زود حرکت نکن حالا چند روز مهلت ثبت نام هست» ساعت از دونصف شب گذشته بود. هو هوی باد وبرخوردش با پنجره اتاقم شبیه فیلمی ترسناک بود. پتویم را بالاکشیدم .مثل بچه ها خودم را زیر پتو مخفی کردمتا چشمانم سنگین شد.

صبح قبل از زنگ ساعت بیدار شدم.روی گوشیم پیام جدید بود. نوشته بود. «سلام دنیای من از این همه عشق زیبا به وجد آمدم. ساعت شیش راه می افتم. امروز میبینمت.دوستت دارم. مواظب عشق زیبای من باش » ساعتم یک ربع مانده به هشت را نشان می‌داد. الان باید برسد.

تند وتیز آماده شدم وهمین که پایم را از خانه بیرون گذاشتم، یادم آمد قرار بود با خورشید کارهای ثبت نام را انجام دهیم. کارت بانکی مامان دست اون بود. اه باشه حداقل تعیین واحد میکنم . به خورشید پیام دادم« من با دوستم قرار داشتم زود تر رفتم دانشگاه»

با امیر تماس گرفتم .مشترک مورد نظر در دست‌رس نمی‌باشد. دوباره وسه باره تکرار میشد.

از تاکسی پیاده شدم.دلشوره عجیبی سر تا پایم را فرا گرفته بود. پیام دادم .عشقم من دانشگاهم تو رسیدی. جوابی نیامد. هوا ابری بود. سوز سردی در میان دانشگاه میچرخید. انگار زمستان خیال رفتن نداشت وداشت برایمان قلدری میکرد. حیاط دانشگاه خلوت بود. فقط یک نفر دربان ودو نقر مسول حراست داشتند باهم حرف میزدند .شاگردنم را روی دماغم کشیدم. دوباره زنگ زدم. امیرم کجا بود. سینه ام سنگین شد. غم عالم روی چهره ام نشسته بود. وسط حیاط داشتم چشم میچرخاندم. گوشیم زنگ خورد. از جایم پریدم. اه مامانه، بله مامان .

پشت خط عصبانی بود. چرا با خواهرت نرفتی ؟ بیخبر کجا رفتی ؟

زمزمه وار گفتم کنترل از راه دور باز شروع شد. اومدم دانشگاه با دوستم قرار دارم.میخوای بدم گوشیو مسئول حراست، اینجاست. باهاش حرف بزن.

مامان انگار خیالش راحت شد. گفت باشه زود برگرد . با گفتن چشم گوشیو قطع کردم.

ظهر شد. حوصله انتخاب واحد را نداشتم. شبیه آدمی بودم که گمگشته ای دارد. نگران به هر سو نگاه میکردم .

چشمم خورد به یکی از دوستهای امیر،قبلا باهم دیده بودمشان، نگاهی بهم انداخت. خواست چیزی بگوید ولی نتوانست. بغضش ترکید. پشتش را به من کرد ورفت. وسط سالن مات ایستادم. نمیتوانستم قبول کنم بلایی سر امیرم آمده باشد. فکرش هم غیر قابل تحمل بود. از پشت بغلم کرد. اینجایی چرا جوابمو ندادی. بی اختیار بغلش کردم. سیل اشک جاری شد. چی شده چرا گریه میکنی،خواهرکوچولوی من؟ آها پریود شدی پد هم نداری؟ یا باز موقع حرف زدن سوتی دادی؟ کسی چیزی بهت گفته؟بگو! تاحسابش را کف دستش بذارم.

کاش هنوزم تمام دردهایم همین مسائل کوچیک بود. چشمانم را پاک کردم. خورشید متعجب نگاهم میکرد. به سمت دستشویی رفتم. دوست امیر نزدیک آنجا بود. چند دختر روبه رویم امدند و چپ چپ نگاهم کردند. برایم اهمیتی نداشت. لامپ مهتابی سقف سالن روشن وخاموش می‌شد. درب کلاسها بسته بود. گویی از یک دالان تنگ وتاریک رد می‌شوم. نزدیک دوستش شدم. مقابلش ایستادم. چشمان آبی رنگش، همتای دریا پر بود. شانه هایش افتاده وچهره اش پریشان، بی‌حرکت ایستاده و من را نگاه می‌کرد. ذهنش را خواندم .تکرار میکرد من چه جوری خبر بد بدم، کاش از من چیزی نپرسد ...